دروغی که آدم خودش می گوید با دروغی که ازش می خواهند
بگوید، فرق می کند.
فریبا وفی
همه ی افق
*برای دونستن بیشتر از فریبا,اینجا کلیک کنین.
ادامه مطلب ...زن ها با جزییات است که به شناخت می رسند.به شناخت چیزی
در عمق زندگی.بیشتر آنها از کلیات چیزی نمی دانند ولی جزییات
مثل دانه های مروارید در صدف ذهنشان پنهان است تا در صورت
پیدا شدن نخی,گردنبندی از آن درست کنند.
فریبا وفی
حتی وقتی می خندیم
*برای دونستن بیشتر از فریبا,اینجا کلیک کنین.
ادامه مطلب ...تنم به تنش میخورد. چشمانم را باز نکردهام ولی از خواب بیدار
شدهام. باید نزدیک صبح باشد. امیر به رختخوابم آمده. بازویم را دور
کمرش میاندازم و سرم را میبرم توی خم گردنش. آشتی بیصدا,
بهترین آشتی روی زمین است. امیر دوباره پیش من است. خبر
ادامه مطلب ...فکر کرد چرا به زن اجازه نداده بود او هم واقعیت زندگی او را ببیند.گذاشته
بود دربارهی آرامش خانهاش افسانهسرایی کند و آن را آرزو بکند.چرا نگفته
بود اشیای بیجان جای خالی هیچ انسانی را پر نمیکند و سکون عقیم و
خاموش خانه بیشتر وقتها حالش را بههم میزند.یادش آمد بعضی شبها
ادامه مطلب ...خواهر شوهر درشت هیکلش می توانست به تمام مخمصه های
زندگی بخندد،منتها وقتی مال دیگران بود!
فریبا وفی
در راه ویلا
*برای دونستن بیشتر از فریبا,اینجا کلیک کنین.
ادامه مطلب ...مامان پیر بود،ولی پیری بر او حکومت نمی کرد.پیری زیر دستش بود.مثل
مرد مزاحمی بود که مامان بلد بود خرش کند.بعضی وقت ها با دلبری و
بعضی وقت ها با دندان تیز کردن.بدبختی کم نداشت،ولی جنگجوی خوبی
بود.همیشه جنگیده بود اما این باعث نشده بود خودش را فراموش کند.
ادامه مطلب ...زن ها با جزییات است که به شناخت می رسند.به شناخت چیزی در
عمق زندگی.بیشتر آن ها از کلیات چیزی نمی دانند ولی جزییات مثل
دانه های مروارید در صدف ذهنشان پنهان است تا در صورت پیدا شدن
نخی،گردنبندی از آن درست کنند.
فریبا وفی
حتی وقتی می خندیم
*برای دونستن بیشتر از فریبا,اینجا کلیک کنین.
ادامه مطلب ...