حس سبز

حس رویا گونه ی من از زندگی

حس سبز

حس رویا گونه ی من از زندگی

کهکشان راه شیری!...

غمگین مباش 

یک روز صبح از خواب برمی خیزی 

ستاره ها را ازگیسوانت پایین می ریزی 

ماه را درون صندوقچه ی اتاقت می گذاری 

ادامه مطلب ...

عینک سیاه!...

تو نه لایق دریا هستی و نه بیروت ! 

از روزی که دیدمت راهبه ای گناه کار بودی 

آب را ، بدون خیس شدن می خواستی  و 

دریا را ، بدون غرق شدن 

ادامه مطلب ...

قطره های عسل!...

دیروز به عشق تو فکر می کردم 

از فکر کردن به این فکر لذت می بردم 

ناگهان 

قطره های عسل روی لبت را به یاد آوردم 

ادامه مطلب ...

بگذار زندگی کنم!...

دشنه ات را از سینه ام بیرون بکش 

بگذار زندگی کنم 

عطر تنت را از پوستم بگیر و 

بگذار زندگی کنم 

ادامه مطلب ...

دیگر نمی توانم!...

دیگر نمی توانم پنهانت کنم 

از درخشش نوشته هایم می فهمند، برای تو می نویسم 

از شادی قدم هایم، شوق دیدن تو را در میابند 

از انبوه علف بر لبانم، نشان بوسه تو را پیدا میکنند 

ادامه مطلب ...

بیرون بیا!...

از برگ های دفترم بیرون بیا 

از ملافه های رختخوابم بیرون رو 

از فنجان قهوه ام بدر آی 

از قاشق شکر 

ادامه مطلب ...

زن باش!...

تو را زنانه می خواهم 

زیرا تمدن زنانه است 

شعر زنانه است 

ساقه ی گندم 

ادامه مطلب ...