فکر کرد چرا به زن اجازه نداده بود او هم واقعیت زندگی او را ببیند.گذاشته
بود دربارهی آرامش خانهاش افسانهسرایی کند و آن را آرزو بکند.چرا نگفته
بود اشیای بیجان جای خالی هیچ انسانی را پر نمیکند و سکون عقیم و
خاموش خانه بیشتر وقتها حالش را بههم میزند.یادش آمد بعضی شبها
درست چند ثانیه بعد از خاموش کردن چراغ خواسته بود همهی داراییاش
را با حضور و عاطفهی دیگری تاخت بزند.
فریبا وفی
در راه ویلا
*برای دونستن بیشتر از فریبا,اینجا کلیک کنین.
*به معنای واقعی این حرف رو قبول دارم!
*بیشتر تو زمینه ی داستان کوتاه می شناسمش.
*دو تا از کتاباش برنده ی جایزه ی هوشنگ گلشیری شده.
*در مورد مطلب "وایسا با هم بریم!..." حتما نظر بذارین.مرسی.
دنیا کوچکتر از آن است
که گم شده ای را در آن یافته باشی
هیچ کس اینجا گم نمی شود
آدم ها به همان خونسردی که آمده اند
چمدانشان را می بندند
و ناپدید می شوند
یکی درمه...
یکی در غبار...
یکی در باران...
یکی در باد...
و بی رحم ترینشان در برف
آنچه به جا می ماند
رد پائی است
و خاطره ای که هر از گاه پس میزند
مثل نسیم سحر
پرده های اتاقت را...