مامان پیر بود،ولی پیری بر او حکومت نمی کرد.پیری زیر دستش بود.مثل
مرد مزاحمی بود که مامان بلد بود خرش کند.بعضی وقت ها با دلبری و
بعضی وقت ها با دندان تیز کردن.بدبختی کم نداشت،ولی جنگجوی خوبی
بود.همیشه جنگیده بود اما این باعث نشده بود خودش را فراموش کند.
مظلوم نشده بود.حتا در مقابل مشکلات قیافه گرفته بود و از بس به قیافه
گرفتن عادت کرده بود،مراقبت از آن جزیی از طبیعتش شده بود.
فریبا وفی
در راه ویلا
*برای دونستن بیشتر از فریبا,اینجا کلیک کنین.
*به معنای واقعی این حرف رو قبول دارم!
*بیشتر تو زمینه ی داستان کوتاه می شناسمش.
*دو تا از کتاباش برنده ی جایزه ی هوشنگ گلشیری شده.
*قبلا نوشته ای از کتاب دیگه ش به نام "حتی وقتی می خندیم" رو هم
توی وب گذاشته بودم.
اگر کسی رو خیلی دوست داری امتحانش نکن که ببینی اون چقدر دوستت داره !
اول خودتو امتحان کن ، ببین تحملش رو داری بفهمی دوستت نداره ؟
همیشــــه دلتنگی
به خاطر نبـــــــودن شخصی نیست
گاه به علت حضور کسی در کنارت استـــــــ
که حواسش به تــــــــو نیستــــــــ
سلام حس سبز عزیز...
خوبی؟کجایی؟
این روزها هر کى ازم مى پرسه ” چطورى ؟ ”
برا اینکه ” خوب ” باشم :
ناچار دشمن خدا میشم . . . ! ! !
اپم منتظرحضورگرمت هستم دوستم...........[گل]