حس سبز

حس رویا گونه ی من از زندگی

حس سبز

حس رویا گونه ی من از زندگی

جز من...

در بی کران دشت

در نیمه های شب

جز من که با خیال تو می گشتم

جز من که در کنار تو ،می سوختم غریب!

ادامه مطلب ...

شب...

شب,آنچنان زلال,که می شد ستاره چید! 

دست به هر ستاره می خواست,رسید! 

نه از فراز بام, 

                  که از پای بوته ها 

ادامه مطلب ...

یاد دست های تو...

هنگام شکوفه نارنج بود و من 

با یاد دست های تو; 

                       سرمست 

تن را به آن طبیعت عطرآگین 

ادامه مطلب ...

تو چرا سنگ شدی؟...

خاک جان یافته است 

تو چرا سنگ شدی؟ 

تو چرا این همه دلتنگ شدی؟ 

باز کن پنجره ها را 

ادامه مطلب ...

کجا خواهی نوشت؟ ...

با قلم می گویم: 

ای همزاد,ای همراه, 

ای هم سرنوشت 

هر دومان حیران بازی های دوران زشت. 

ادامه مطلب ...

شکوه بهار...

روزی که آدمی, 

خورشید دوستی را, 

در قلب خویش یافت; 

راه رهایی از دل این شام تار هست! 

ادامه مطلب ...

پس از غروب تواند بود!

وقتی, 

چشمان بی گناه من,از رنگ ابرها, 

فرمان کوچ را, 

تا انزوای مرگ; 

ادامه مطلب ...