چشمهایش مثل قالیچههای پاره پوره خیس شده بودند.
مثل یک جور جاروبرقی عجیب سعی کردم دلداریاش بدهم. همه
روضههای عهد بوقی را که به خیال خودمان برای کمک به دلهای
شکسته مردم میخوانیم، برایش از بر ردیف کردم، اما کلمات به
هیچ دردی نمیخوردند.
ریچارد براتیگان
داستان های کوتاه امریکایی قرن بیستم
*برای دونستن بیشتر از ریچارد,اینجا کلیک کنین.
*اشعارش واقعا زیباست.
*از دوستان نزدیک و صمیمی جان نیومن و پل مک کارتنی.
*ازش قبلا کلاه کافکا رو خونده بودم.
*در مورد مطلب "کوبیده ی من,قرمه ی همسایه!..." حتما نظر بذارین.مرسی.