حس سبز

حس رویا گونه ی من از زندگی

حس سبز

حس رویا گونه ی من از زندگی

غولی آهنین!...

 سیمین جلو آسانسور ایستاده بود و زل زده بود به کلید کنار در. 

دستش را جلو برد. بعد به عقب آورد. باز جلو آورد و دکمه را  

فشار داد. درها، انگار آغوش هیولایی، باز شدند. سیمین رفت  

توی آسانسور. درها، انگار گور عمودی، بسته شدند. دکمه  

طبقه پایین را هم فشار داد. درها باز شدند و سیمین انگار  

تفاله ای از دهان غولی آهنین بیرون زد. 

 

                                                     مصطفی مستور 

                                       استخوان خوک و دست های جذامی 

 

 *برای دونستن بیشتر از مصطفی,اینجا کلیک کنین. 

 *نوشته هاش واقعا رک هستن!

 *قبلا از نوشته های مستور برای مطالب جمعه ها استفاده کرده بودم:

"فرض دوم!..." و "چه شیک حرف می زنی!...". 

 *در مورد مطلب "ظلمی به نام لطف!..." حتما نظر بذارین.مرسی.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد