سیمین جلو آسانسور ایستاده بود و زل زده بود به کلید کنار در.
دستش را جلو برد. بعد به عقب آورد. باز جلو آورد و دکمه را
فشار داد. درها، انگار آغوش هیولایی، باز شدند. سیمین رفت
توی آسانسور. درها، انگار گور عمودی، بسته شدند. دکمه
طبقه پایین را هم فشار داد. درها باز شدند و سیمین انگار
تفاله ای از دهان غولی آهنین بیرون زد.
مصطفی مستور
استخوان خوک و دست های جذامی
*برای دونستن بیشتر از مصطفی,اینجا کلیک کنین.
*نوشته هاش واقعا رک هستن!
*قبلا از نوشته های مستور برای مطالب جمعه ها استفاده کرده بودم:
"فرض دوم!..." و "چه شیک حرف می زنی!...".
*در مورد مطلب "ظلمی به نام لطف!..." حتما نظر بذارین.مرسی.