حس سبز

حس رویا گونه ی من از زندگی

حس سبز

حس رویا گونه ی من از زندگی

ما را می برد!...

 سالومه زمزمه کرد: 

ـمی ترسم.یکدفعه این همه باغ! 

 صدای پایشان روی سنگ های درخشان می رفت.سمت سرچشمه ی رود. 

سالومه دست ها را در هم چفت کرده بود و خیره بود به خش خش برگ ها  

که باد به رودخانه می ریخت. 

ـاگر یکدفعه آب بیاید,خیلی بیاید.ما را می برد. 

 

                                                                            شهریار مندنی پور

                                                                               شرق بنفشه 

 

 *برای دونستن بیشتر از شهریار,اینجا کلیک کنید.

 *این کتاب رو بارها معرفی کردم!کتاب عجیبیه! 

 * نوع روایت داستان های این کتاب واسم جدید بود.گفته هایی که باید  

بگی(به عشقت) و در ذهن می گی!و ناگفته هایی که نباید بگی و ...! 

 *تمام داستان ها مربوط به شیراز هست.شهر نویسنده ی کتاب. 

 *در مورد مطلب "یک بدی!..." حتما نظر بذارین.مرسی.

نظرات 3 + ارسال نظر
shiva جمعه 1 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 03:06 ب.ظ http://shiva-violet.persianblog.ir

دلتنگ که میشوى دیگر انتظار معنا ندارد;
یک نگاه کمى نامهربان،یک واژه ى کمى دور از انتظار،یک لحظه
سکوت;
میشکند بغضت را…

فرزانه جمعه 1 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 05:13 ب.ظ http://hotlove-90.blogfa.com

سلام با تبادل لینک موافقی

سیما شنبه 2 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 01:20 ق.ظ http://golhayesheypoori.blogfa.com/

کاش می شد که کسی می آمد
این دل خسته ی ما را می برد
چشم ما را می شست
راز لبخند به لب می آموخت
کاش می شد دل دیوار پر از پنجره بود
و قفس ها همه خالی بودند
آسمان آبی بود
و نسیم روی آرامش اندیشه ی ما می رقصید
کاش می شد که غم و دلتنگی
راه این خانه ی ما گم می کرد
و دل از هر چه سیاهی ست رها می کردیم
و سکوت جای خود را به هم آوائی ما می بخشید
و کمی مهربان تر بودیم
کاش می شد دشنام، جای خود را به سلامی می داد
گل لبخند به مهمانی لب می بردیم
بذر امید به دشت دل هم
کسی از جنس محبت غزلی را می خواند
و به یلدای زمستانی و تنهائی هم
یک بغل عاطفه گرم به مهمانی دل می بردیم
کاش می فهمیدیم
قدراین لحظه که در دوری هم می راندیم
کاش می دانستیم راز این رود حیات
که به سرچشمه نمی گردد باز
کاش می شد مزه خوبی را
می چشاندیم به کام دلمان
کاش ما تجربه ای می کردیم
شستن اشک از چشم
بردن غم از دل
همدلی کردن را
کاش می شد که کسی می آمد
باور تیره ی ما را می شست
و به ما می فهماند
دل ما منزل تاریکی نیست
اخم بر چهره بسی نازیباست
بهترین واژه همان لبخند است
که ز لبهای همه دور شده ست
کاش می شد که به انگشت نخی می بستیم
تا فراموش نگردد که هنوز انسانیم
قبل از آنی که کسی سر برسد
ما نگاهی به دل خسته ی خود می کردیم
شاید این قفل به دست خود ما باز شود
پیش از آنی که به پیمانه ی دل باده کنند
همگی زنگ پیمانه ی دل می شستیم
کاش درباور هر روزه مان
جای تردید نمایان می شد
و سوالی که چرا سنگ شدیم
و چرا خاطر دریایی مان خشکیده ست؟
کاش می شد که شعار
جای خود را به شعوری می داد
تا چراغی گردد دست اندیشه مان
کاش می شد که کمی آینه پیدا می شد
تا ببینیم در آن صورت خسته این انسان را
شبح تار امانت داران
کاش پیدا می شد
دست گرمی که تکانی بدهد
تا که بیدار شود، خاطر آن پیمان
و کسی می آمد و به ما می فهماند
از خدا دور شدیم
کاشکی ، واژه درد آور این دوران است
کاشکی ، جامه مندرس امیدی است
که تن حسرت خود پوشاندیم
کاش می شد که کمی
لااقل ، قدر وزن پر یک شاپرکی
ما ، مسلمان بودیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد