حس سبز

حس رویا گونه ی من از زندگی

حس سبز

حس رویا گونه ی من از زندگی

ایمان...

 ایمان تنها زاده ی عشق و شور زندگی است.هر گاه به عشق و  

شور زندگی تسلیم می شوید و بر نیاز و گرایش خود به خوشبختی  

و خوشحالی،رضایت و حقیقت صحه بگذارید,خود به خود به  

سرچشمه ی زندگی می پیوندید که درون خود شما وجود دارد. 

ناگهان حس بالایی از قدرت،هدفمندی و ارتباط با چیزی به مراتب  

بزرگتر از آن چه تا آن زمان آن را به عنوان "خویشتن خویش"  

می شناختید،سر تا سر وجود شما را فرا خواهد گرفت.آن گاه در  

می یابید که ایمان همان امید و امیدواری نیست و اصولا هیچ  

ارتباطی نیز با آن ندارد.در خواهید یافت که ایمان نوعی خود باوری و  

اعتماد به نفس است.ایمان به نوعی علم به این که آگاهی و شعور  

کیهانی به شکل "شما" و "در شما" به جریان افتاده و به کار گرفته  

شده است. 

 

                                                                         دکتر باربارا دی آنجلیس 

 

 *برای دونستن بیشتر از دکتر باربارا,اینجا کلیک کنین. 

 *حتما کتاب های "رازهایی درباره ی مردان" و "رازهایی درباره ی زنان"  

رو بخونین. 

 *توی مقدمه ی کتاب نوشته بود:اول کتاب مربوط به خودتون رو بخونین!و  

من اولش خیلی خندیدم!ولی وقتی خوندم فهمیدم با این کار می خوا 

ست بگه:تو که از خودت انقد بی اطلاعی,وای به حال اطلاعاتت در مورد 

جنس مخالف! 

 *حقیقتا بعد از این کتاب,خیلی شناختم در مورد جنس مخالف بیشتر 

شد.خیلی! 

 *دیگه به چه زبونی بگم کتاب خوبیه؟خو برید بخونیدش دیگه!اه! 

 *اینم لینک هر دو کتابواسه این که بهونه ای واسه نخوندنش نباشه!: 

 رازهایی درباره ی زنان و رازهایی درباره ی مردان 

 *در مورد مطلب "مرز!..." حتما نظر بذارین.مرسی.

نظرات 2 + ارسال نظر
مریم جمعه 17 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 12:39 ق.ظ

جدیدترین ترفند برای گرفتن شارژ
100% عملی
باور نداری ؟؟؟
خب کاری نداره ، یه لحظه این صفحه رو بخون
http://mrbane.ir/reportage.rhtml
دید میشه[چشمک]

سیما جمعه 17 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 01:01 ق.ظ http://golhayesheypoori.blogfa.com/

افسوس! ای که بار سفر بستی

کی می توانم از تو خبر گیرم؟

گفتی به من که باز نخواهی گشت

اما چگونه دل ز تو برگیرم؟

دیگر مرا امید نشاطی نیست

زین لحظه ها که از تو تهی ماندند

زین لحظه ها که روح مرا کشتند

وانگه مرا ز خویش برون راندند

گر شعر من شراره آتش بود

اینک به غیر دود، سیاهی نیست

گر زندگی گناه بزرگم بود

زین پس مرا امید گناهی نیست

آری، تو آن امید عبث بودی

کاخر مرا به هیچ راها کردی

بی آنکه خود به چاره من کوشی

گفتی که درد عشق دوا کردی

چشم تو آن دریچه روشن بود

کز آن رهی به زندگیم دادند

زلف تو آن کمند اسارت بود

کز آن نوید بندگیم دادند

اینک تو رفته ای و خدا داند

کز هر چه بازمانده، گریزانم

دیگر بدانچه رفته نیندیشم

زیرا از آنچه رفته پشیمانم

خواهم رها کنم همه هستی را

زیرا در آن مجال درنگم نیست

در دل هزار درد نهان دارم

زیرا دلی ز آهن و سنگم نیست...

" نادر نادرپور "

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد