حس سبز

حس رویا گونه ی من از زندگی

حس سبز

حس رویا گونه ی من از زندگی

ای عزیز(نامه ی سی و چهارم)...

 همسفر

 در این راه طولانی ـ که ما بی خبریم و چون باد می گذرد ـ بگذار خرده  

اختلاف هایمان با هم،باقی بماند.خواهش می کنم! 

 مخواه که یکی شویم؛مطلقاً یکی. 

 مخواه که هر چه تو دوست داری،من همان را،به همان شدت  

دوست داشته باشم و هر چه من دوست دارم،به همان گونه،مورد  

دوست داشتن تو نیز باشد. 

 مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم،یک ساز را،یک کتاب را،یک طعم  

را یک رنگ را،و یک شیوه نگاه کردن را. 

 مخواه که انتخاب مان یکی باشد،سلیقه مان یکی،و رؤیامان یکی. 

 همسفر بودن و هم هدف بودن،ابداً به معنای شبیه بودن و شبیه  

شدن نیست. 

 و شبیه شدن،دال بر کمال نیست،بل دلیل توقف است. 

 شاید« اختلاف » کلمه ی خوبی نباشد و مرا نگوید.شاید « تفاوت »  

،بهتر از اختلاف باشد.نمی دانم؛اما به هر حال تک واژه مشکل ما را  

حل نمی کند. 

 پس بگذار این طور بگویم: 

 عزیزمن! 

 زندگی را تفاوت نظرهای ما می سازد و پیش می برد نه شباهت  

هایمان،نه از میان رفتن و محو شدن یکی در دیگری؛نه تسلیم بودن، 

مطیع بودن،امر بر شدن و دربست پذیرفتن. 

 من زمانی گفته ام: « عشق انحلال کامل فردیت است در جمع ». 

حال نمی خواهم این مفهوم را انکار کنم؛اما اینجا سخن از عشق  

نیست،سخن از زندگی مشترک است،که خمیرمایه ی آن می تواند  

عشق باشد یا دوست داشتن یا مهر و عطوفت یا ترکیبی از اینها،و  

در هر حال،حتی دو نفر که سخت و بی حساب عاشق هم اند،و  

عشق آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است،واجب نیست که  

هر دو،صدای کبک،درخت نارون،حجاب برفی،قله ی علم کوه،رنگ  

سرخ،بشقاب سفالی را دوست داشته باشتد ـ به یک اندازه هم. 

اگر چنین حالتی پیش بیاید ـ که البته نمی آید ـ باید گفت که یا  

عاشق،زائد است یا معشوق.یکی کافی ست.عشق،از  

خودخواهی ها و خود پرستی ها گذشتن است؛اما این سخن به  

معنای تبدیل شدن به دیگری نیست. 

 من از عشق زمینی حرف می زنم که ارزش آن در « حضور » است  

نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری. 

 عزیز من! 

 اگر زاویه ی دید مان،نسبت به چیزی،یکی نیست،بگذار یکی نباشد. 

بگذار فرق داشته باشیم.بگذار،در عین وحدت،مستقل باشیم.بخواه  

که در عین یکی بودن،یکی نباشیم.بخواه که همدیگر را کامل کنیم  

نه ناپدید. 

 تو نباید سایه ی کمرنگ من باشی 

 من نباید سایه ی کمرنگ تو باشم 

 این سخنی ست که در باب « دوستی » نیز گفته ام. 

 بگذار صبورانه و مهرمندانه در باب هر چیز که مورد اختلاف ماست  

بحث کنیم؛اما نخواهیم که بحث،ما را به نقطه ی مطلقاً واحدی  

برساند. 

 بحث باید ما را به ادراک متقابل برساند نه فنای متقابل. 

 چه خاصیت که من،با همه ی تفردم،نباشم،و تو باشی،یا به عکس، 

تو با همه ی تفردت نباشی و همه من باشم؟ 

 اینجا سخن از رابطه ی عارف با خدای عارف در میان نیست،سخن  

از ذره ذره ی واقعیت ها و حقیقت های عینی و جاری زندگی ست. 

 من کامو را بر سارتر ترجیح می دهم،عود را به جملگی سازها.کوه  

را به دریا،دالی را به پیکاسو. 

 شاملو را،حتی به نیما. 

 تو اما ساعدی را دوست تر داری و بالزاک را. 

 پیانو وسنتور را به عود ترجیح می دهی. 

 نه دالی را طالبی نه پیکاسو را.ون گوک را به هر دو ترجیح می دهی. 

 شاملو را دوست داری،اما هرگز نه به قدر سهراب سپهری. 

 دریا را دوست داری اما نه دریایی را که باید حسرت زده به آن نگریست... 

 بیا درباره ی همه ی اینها به گفت و گو بنشینیم! 

 بیا بحث کنیم! 

 بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم! 

 بیا کلنجار برویم! 

 اما سر انجام،نخواهیم که غلبه کنیم 

 و این غلبه منجر به آن شود که تو نیز چون من بیندیشی یا به عکس. 

 مختصری نزدیک شدن بهتر از غرق شدن است. 

 تفاهم،بهتر از تسلیم شدن است. 

 تا زمانی که تو ساعدی را ترجیح می دهی،و سهراب را،درست تا  

آن زمان،ساعدی و سهراب مرا به تفکر و شناخت،به زنده بودن و  

حرکت کردن وادار می کنند.اگر تو،همه من شوی،من و تو سهراب  

را کشته ایم،و ساعدی را،و بسیاری را... 

 عزیز من! 

 بیا،حتی،اختلاف های اساسی و اصولی مان را،در بسیاری  

زمینه ها،تا آنجا که حس می کنیم دوگانگی شور و حال و زندگی  

می بخشد،نه پژمردگی و افسردگی و مرگ،حفظ کنیم. 

 من وتو،تو و من،حق داریم در برابر هم قد علم کنیم. 

 و حق داریم بسیاری از نظرات و عقاید همدیگر را نپذیریم بی آن که  

قصد تحقیر هم را داشته باشیم. 

 گمان می کنم این از جمله آخرین حقوقی ست که در جهان کنونی  

برای انسان ها باقی مانده است:این حق که در خانه ی خود،در اتاق  

خود،و در خلوت خود،در باب بسیاری از مسائل،منجمله سیاست و  

آرمان های سیاسی،اختلاف نظر داشته باشد. 

 عزیز من! 

 دو نیمه،زمانی به راستی یکی می شوند و از دو « تنها » یک  

« جمع کامل » می سازند که بتوانند کمبود های هم را جبران کنند، 

نه آنکه عین مطلق هم شوند،چیزی بر هم مضاف نکنند و مسائل  

خاص و تازه ای را پیش نکشند... 

 پس،بانو! 

 بیا تصمیم بگیریم که هرگز عین هم نشویم. 

 بیا تصمیم بگیریم که حرکات مان،رفتارمان،حرف زدن مان،و سلیقه  

مان،کاملاً یکی نشود... 

 و فرصت بدهیم که خرده اختلاف ها،و حتی اختلاف های اساسی  

مان،باقی بماند. 

 و هرگز،اختلاف نظر را وسیله تهاجم قرار ندهیم... 

 عزیز من!بیا متفاوت باشیم! 

 

                                                                                     نادر ابراهیمی 

 

 *برای دونستن بیشتر از نادر ابراهیمی,اینجا کلیک کنین.

 *برای خوندن نامه های قبلی,کافیه عنوان "ای عزیز..." رو در وب جستجو

کنید. 

 *اول راهنمایی بودم که اولین رمان زندگیم رو خوندم!رمانی خارجی.بعد از

هشتمین رمان خارجی بود که اول بار رمانی ایرانی به دلم نشست!

از مرحوم نادری(متاسفانه هر چی فک کردم اسمش یادم نیومد که این جا

بنویسم!)

 *و این شد سرآغاز آشنایی من با رمان های ایرانی!

 *این چهل نامه ی مرحوم ابراهیمی به همسرش,هر نامه ش,خودش کتابی

جداگونه ست و قابل تدریس در دانشگاه!

نظرات 5 + ارسال نظر
shiva چهارشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 02:46 ب.ظ

بـی تو
تنهـاییـم را پک می زنم
تـا ریـه هایـم زنـدگـی را کـم بیـاورد
و شـرعـی ترین خودکـشـی را تجـربـه کنـم !
upam lotfan bia

مژگان چهارشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 03:34 ب.ظ http://Mahivamah.mihanblog.com

ای کاش به خواسته های متفاوت هم احترام میذاشتیم

مجید محمد پور چهارشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 05:57 ب.ظ http://www.safarekalamat.blogfa.com

درود دوست بزرگوار ![گل]

دست های تهی را

با کودکان گرسنه

در میان می گذارم

در شبی که از بی چراغی نمی رنجد

به آن که با "هیچ" خوش تر است

"بی همه چیز"

دشنام خوشایندیست

"به آهستگی مرگ"

علیرضاکریمی

عاطفه چهارشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 10:47 ب.ظ http://khodemunie.blogfa.com

خدایا
وقتی تو پشتمی
مهم نیست کیا جلوم هستن …

سیما پنج‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 12:47 ق.ظ http://golhayesheypoori.blogfa.com/

پر کن پیاله را
کاین آب آتشین
دیری است ره به حال خرابم نمی برد
این جامها که در پی هم میشود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد
من با سمند سرکش و جادویی شراب
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریزپا
تا شهر یادها
دیگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمیبرد
هان ای عقاب عشق
از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیزعمرمن
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد
آن بی ستاره ام که عقابم نمیبرد
در راه زندگی
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی
با اینکه ناله می کشم از دل که : آب.... ‌آب
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد
پر کن پیاله را

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد