حس سبز

حس رویا گونه ی من از زندگی

حس سبز

حس رویا گونه ی من از زندگی

ای عزیز(نامه ی سی و دوم)...

 بانوی من!

 واقعه ی دیروز،بر خلاف پیش بینی هردومان،ابداً مرا دلگیر نکرد.به یادم 

هست آن روز را که دیدم سکه هایت را می فروشی تا چرخ های زندگی 

را،باز هم،تا سر چهارراه بعدی بچرخانی؛آن روز گفتم:« باشد!در این نیز 

عیبی نیست.سکه فروختن،خیلی بهتر از باور فروختن است؛چرا که 

سکه را،باز،به هر قیمت،می توان خرید یا از آن چشم پوشید؛اما بی 

اعتقاد، انسان انسان نیست، و اعتقاد فروخته شده اگر رایگان هم به 

سوی ما باز گردد، تردامن و آلوده باز خواهد گشت؛اما از این گذشته، 

خواهشی از تو دارم که فراسوی بحث اشیاء و اعتقادات است،و آن این 

است که هرگز، تحت هیچ شرایطی،این تصور را به ذهنت دعوت نکنی 

که روزی،آن دستبند طلا را ـ که خاطره ی بیست سال زندگی مشترک 

ما را با خود دارد ـ به بازار ببری،که سخت افسرده و دلمرده خواهم شد» 

... 

 دیروز که دیدم صدای دلنشین صاحبخانه ـ که مهرمندانه تهدیدمان می 

کرد ـ تا آن حد بر اعصاب تو تأثیر گذاشت و آن گونه برافروخته و دگرگونت 

کرد،دانستم که بد نیست خیلی زود لزوم این مسأله را احساس کنیم 

که خاطره هایمان را از درون کوچک ترین ذره های طلا بیرون بکشیم و 

در تجرد و طهارت کامل،از تک تک آنها نگهداری کنیم. 

 زنان،با گوهر،رابطه ای تاریخی دارند.من این رابطه را باور دارم و ابداً 

مخالف این نیستم که تو زینت افزارهای کوچک اصل داشته باشی؛اما 

این که خاطرات مشترکمان را به این زینت افزارها متصل کنیم،امری ست 

دیگر،که دیگر هیچ گونه اعتقادی به آن ندارم. 

 طلا،خاطرات شیرین زندگی مشترک را رنگ می کند و همچون شئی 

بدلی به ما تحویل می دهد. 

 محبت را در گلدان طلای جواهرنشان کاشتن و امید رویش و باروری 

داشتن، اشتباهی ست که به آسانی جبران پذیر نیست. 

 اگر آن خاطرات عزیز مشترک را از طلا جدا کنیم،عیار خاطره صد خواهد 

شد،عیار طلا،صفر. 

 نه عزیز من...نه... 

 واقعه ی فروش آن دستبند،دیروز عصر،بعد از شنیدن صدای گرم و 

دلنشین صاحبخانه،ابداً مرا دلگیر نکرد.شاید این آخرین باری باشد که 

به آن دستبند می اندیشم،و شاید بتوانیم از فروش «دستبند طلای تو» 

نیز خاطره ایی بسازیم و بارها و بارها از،ته قلب به آن بخندیم. 

 اگر عشق و خاطرات عاشقانه ی ما،که تنها مایملک شخصی ماست، 

به یک النگوی طلا آویخته باشد،مطمئن باش که آن عشق و خاطرات را 

چندان اعتباری نیست... 

 بانوی من! 

 «گالان اوجای یموتی» هنوز یادت هست؟او،روزی،به «بویان میش» گفت: 

«من آن النگوی طلا را که برای سولماز خریده بودی دور انداختم؛چرا که 

سنگین بود و به دست همسرم،افتادگی می آموخت» ... 

 من،باز هم یک روز سر کار خواهم رفت.قطع بدان!و یک روز،بر خلاف  

«گالان» برای تو النگویی بسیار سنگین خواهم خرید تا برای یک لحظه 

هم که شده،به دست های تو افتادگی بیاموزد.به یک بار تجربه می ارزد. 

از این گذشته تو،باز هم می توانی آن النگوی سنگین را برای صاحبخانه 

بعدی،در گوشه ای پنهان کنی... 

 فکر می کنم به قدر شش ماه کرایه خانه بیارزد،و چیزی هم برای لباس 

های زمستانی بچه ها باقی بماند... 

 فکرش را بکن! 

 دستکش کرک گرم برای برف بازی،و کلی پول که صاحبخانه،هرگز نخواهد 

دانست که با آن،چه می تواند بکند ـ حتی بعد از مرگ. 

 

                                                                                     نادر ابراهیمی 

 

 *برای دونستن بیشتر از نادر ابراهیمی,اینجا کلیک کنین.

 *برای خوندن نامه های قبلی,کافیه عنوان "ای عزیز..." رو در وب جستجو

کنید. 

 *اول راهنمایی بودم که اولین رمان زندگیم رو خوندم!رمانی خارجی.بعد از

هشتمین رمان خارجی بود که اول بار رمانی ایرانی به دلم نشست!

از مرحوم نادری(متاسفانه هر چی فک کردم اسمش یادم نیومد که این جا

بنویسم!)

 *و این شد سرآغاز آشنایی من با رمان های ایرانی!

 *این چهل نامه ی مرحوم ابراهیمی به همسرش,هر نامه ش,خودش کتابی

جداگونه ست و قابل تدریس در دانشگاه!

نظرات 2 + ارسال نظر
سیما دوشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:47 ب.ظ http://golhayesheypoori.blogfa.com/

گمشده این نسل،اعتماد است نه اعتقاد

اما افسوس

نه بر اعتماد ،اعتقادیست

و نه بر اعتقاد، اعتماد

مژگان سه‌شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:29 ب.ظ http://Mahivamah.mihanblog.com

چقدر قشنگ توصیف کرده
و
خیلی دوست دارم که میگه:بانوی من

ممنون از همه ی مطالب خوبت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد