اشک در چشم هایم حلقه می زند,او اشک هایم را نمی بیند;افتخار
دیدنشان را به او نمی دهم,اشک ها را فرو می خورم و در آشپزخانه,
جایی که مادر منتظرم است,فرو می ریزم.مادر در آغوشم می گیرد و
مثل بچه ای خردسال -که دیگر نیستم- ,مرا به سینه اش می فشارد.
دلداری های قبلی اش را بیشتر دوست داشتم,زمانی که موهایش بلند
بود با این حرکتش برای در آغوش گرفتن من,موهایش مثل آبی تازه و
خنک روی صورتم می ریخت.
کریستین بوبن
دیوانه وار
*برای دونستن بیشتر از کریستین,اینجا کلیک کنین.
*اگه روزی روزگاری من دیوونه شدم,بدونین این کتاب دوست ناباب
من بوده!
*دیوونه ی سبک نوشتنش شدم!"افتخار دیدنشان ..." رو که تو متن
ببینی به خوبی می تونی متوجه منظور نویسنده بشی,حتی اگه از
موضوع داستان بی اطلاع باشی!
*سعی می کنم هر چند روز,یه مطلب رو به این کتاب اختصاص بدم.
*تو ایران به اسم دیوانه بازی هم چاپ شده.
*در مورد مطلب "پایان؟!!!..." حتما نظر بذارین.
سلام به هر حال یه دلشوره ای تو دل آدم میفته دیگه!من فکر نمیکردم دنیا تموم بشه ولی احتمال یه زلزله شدیدو میدادم. ولی از اونجا که پارسال بهار دسته جمعی...!زیاد محل ندادم.
برا مطلب شما هم باس دقیق بخونمش بعد نظر جانانه بدهم...همینطوری که نمیشه یه چیزی گذاشت دیگهههه
سلام تو هم زیبا گفتی منونمخ دعوتم کردی
واقعا زیبا بود ممنون از انتخابت بازم بذاری خوشحال میشمممممممممم ...عالی مینوسه من که کتابشو نخوندم با همین متن شیفته نوشتنش شدم ...
سلام.خیلی خوب بود
سلام
دوست ناباب!
اگه دیدیش البته قبل دیوونه شدنتا_ سلام منم برسون بهش
چه عالییییییی!
خوشم اومد
خیلی ممنونم از لینکا
یه وختا اینقد آدم زندگییش غمناک میشه
که دوس داره یکی یوهو بگه….کاااااات….عالی بود عالی…
خسته نباشین بچه ها…واسه امروز بسه!
قصه اصحاب کهف یک شوخیست این جا یک روز که بخوابی همه تو را از یاد می برند...