حس سبز

حس رویا گونه ی من از زندگی

حس سبز

حس رویا گونه ی من از زندگی

ای عزیز(نامه ی بیست و ششم)...

 عزیز من! 

 چندی پیش برایت نوشتم که چه خوب است جای کوچکی برای «انتخاب 

گریستن» باز کنیم!جایی همیشگی،از امروز تا آخرین روز. 

 و شنیدم که می گفتی ـ با لبخند ـ که «در چنین روزگاری اگر کاری باشد 

که آن را خیلی خوب و ماهرانه بدانیم،همان خوب گریستن است و بس». 

 بله،قبول.اما مقصود من،البته،نه گریستن زیر فشارهای جاری،بل «اراده 

به گریستن» بود؛و میان این دو تفاوتی ست. 

 من با این سخن منظوم موافقم که می گوید: 

 کلامی که نتوانیش گفت راست 

 به غیظ فروخورده تبدیل کن! 

 اما موافق نیستم که همه چیز را چون نمی توانی بگویی،آنقدر به غیظ فرو 

خورده تبدیل کنی که یک روز،با گلودردی خوفناک از پا درآیی ـ بی تأثیری بر 

زمان و زمانه ی خود. 

 همه ی حرف های نا زدنی را به غیظ تبدیل مکن،همچنان که به بغض.بعض  

حرف هایت را به اشک مبدل کن!روشن است که چه می گویم؟گریستن به 

جای گریستن،نه.گریستن به جای حرفی که نمی توانی به تمامی اش  

بزنی،و در کمال ممکن. 

 همه ی آب ها نباید در اعماق زمین جاری شوند،تا یک روز،شاید،مته ی 

چاهی به آنها برسد،و فورانی و طغیانی...کمی از آب ها باید که چشمه 

کنند و چشمه شوند،و جریانی عینی و ملموس یابند. 

 تشنگی ما را،همیشه،آب هایی که در اعماق جاری اند فرو نمی نشانند، 

و همه ی رهگذران را،همیشه،چنان بازوی بلند،دَلو کهنه،و چرخ چاهی  

نیست که بتوانند به مدد آن،داغی بی پیرِ این کویر را تحمل پذیر کنند. 

 اشک،خدای من،اشک... 

 بدون احساس کمترین خجالت،به پهنای صورت گریستن را دوست  

می دارم؛اما نه به خاطر این یا آن مسأله ی حقیر،نه به خاطر دئانت یک 

دوست،نه به خاطر معشوق گریز پای پُر ادا،و آن که ناگهان تنهایمان  

گذاشت و رفت،و آن که اینک در خاک خفته است و یادش به خیر،و نه 

به خاطر خُبث طینت آنها که گره های کور روح صغیرشان را تنها با دندان 

شکنجه دادن دیگران می خواهند باز کنند... 

 نه... اشک نه برای آنچه که بر تک تک ما در محدوده ی محقر زندگی  

فردی مان می گذرد؛بلکه به خاطر مجموع مشقاتی که انسان در زیر  

آفتاب کشیده است و همچنان می کشد؛به خاطر همه ی انسان هایی 

که اشک می ریزند و یا دیگر ندارند که بریزند. 

 گریستن به خاطر دردهایی که نمی شناسی شان،و درمان های دروغین. 

 به خاطر رنج های عظیم آن کس که هرگز او را ندیده ای و نه خواهی دید. 

 به خاطر بچه های سراسر دنیا ـ که ما چنین جهانی را به ایشان تحویل  

می دهیم و می گذریم... 

 عزیز من! 

 اینک سخنی از سهراب به خاطرم می آید،در باب گریستن،که شاید  

نقطه ی پایانی بر این نامه نیز به حساب آید: 

 «بی اشک،چشمان تو ناتمام است 

 و نمناکی جنگل نارساست» ... 

 

                                                                                     نادر ابراهیمی 

 

 *برای دونستن بیشتر از نادر ابراهیمی,اینجا کلیک کنین.

 *برای خوندن نامه های قبلی,کافیه عنوان "ای عزیز..." رو در وب جستجو

کنید. 

 *اول راهنمایی بودم که اولین رمان زندگیم رو خوندم!رمانی خارجی.بعد از

هشتمین رمان خارجی بود که اول بار رمانی ایرانی به دلم نشست!

از مرحوم نادری(متاسفانه هر چی فک کردم اسمش یادم نیومد که این جا

بنویسم!)

 *و این شد سرآغاز آشنایی من با رمان های ایرانی!

 *این چهل نامه ی مرحوم ابراهیمی به همسرش,هر نامه ش,خودش کتابی

جداگونه ست و قابل تدریس در دانشگاه! 

 *در مورد مطلب "چه بگوئید؟!..." حتما نظر بذارین.

نظرات 7 + ارسال نظر
مملی چهارشنبه 8 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 06:41 ق.ظ http://http://kalshor.blogfa.com/

با سلام
مفهوم بالایی داشت ..ولی کمی گنگ بود

ققنوس چهارشنبه 8 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:17 ق.ظ http://sayesar.blogfa.com

گل!!!

یعنی نظر خاصی در مورد پست آخرم نداری.فهمیدم

فرهود چهارشنبه 8 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:21 ق.ظ http://www.neveshtebaran.blogfa.com

دوست عزیزم
ممنون ازحضور و صمیمیت کلامت

هدی چهارشنبه 8 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 08:02 ب.ظ http://www.hodatanha8.blogfa.com

همیشه نمی شود

زد به بی خیالی و گفت:

تنهـــــــــــا امده ام ٬ تنهـــــــا می روم...

یک وقت هایی

شاید حتی برای ساعتی یا دقیقه ای...

کم می اوری

دل وامانده ات

یک نفر را می خواهد!

سیما چهارشنبه 8 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 08:21 ب.ظ http://golhayesheypoori.blogfa.com/


قصه از حنجره ایست که گره خورده به بغض

صحبت از خاطره ایست که نشسته لب حوض

یک طرف خاطره ها!

یک طرف پنجره ها!

در همه آوازها! حرف آخر زیباست!

آخرین حرف تو چیست که به آن تکیه کنم؟

حرف من دیدن پرواز تو در فرداهاست...

مژگان چهارشنبه 8 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:09 ب.ظ http://www.Mahivamah.mihanblog.com

چه احساس قشنگی و چه توصیف قوی ای

اعظم سبحانی چهارشنبه 8 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:34 ب.ظ http://1341abcd.blogfa.com

آیا کسی هست تا یاری اش کنم !
کاش بدانیم که این آخرین دعوت او نیست
لیکن
شاید آخرین فرصت ما باشد ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد