فردا شترت را بفروش و اسبی بخر.شترها خیانتکار هستند؛هزاران
گام برمیدارند و هیچ نشانی از خستگی نشان نمیدهند.اما ناگهان
از پا میافتند و میمیرند.اسبها به تدریج خسته میشوند.و همواره
میتوانی بدانی چه اندازه قادری از آنها انتظار داشته باشی،و جه
زمانی خواهند مُرد.
پائولو کوئلیو
کیمیاگر
*برای دونستن بیشتر از پائولو,اینجا کلیک کنین.
*این متن رو یکی از دوستان واسم تو بخش نظرات گذاشته بود.اسمش
متاسفانه فراموشم شده!فک کنم وب "داستان کوتاه و شعر" بود.
*اگه چند نفر تاثیرگذار در زندگی مو بخوام اسم ببرم,یکیش پائولوست!
جدی می گم!
*چرا بعضیا هیچی شون معلوم نیست؟!نمی دونی تا
کجا باید جلو بری!نمی دونی حق داری بپرسی!نمی دونی حق داری
هم دردی کنی!نمی دونی...!و یه روز پا می شی و می بینی شدی
بدهکار!اگه فرصت هم دردی و ... رو به کسی ندادی,ازش طلب اون رو
هم نداشته باش!البته این جا منظورم مقایسه نیست و تشابه با متن
بالا!و اصلا هم بحث خیانت و ... نیست!فقط یه لحظه یادم به مطلبی
افتاد!همین!
*من عادت ندارم الکی کتابی رو معرفی کنم!اونم من,با این سخت
پسندی که دارم!یازده دقیقه و زهیر رو حتما بخونین.
*دنیای پائولو,خواسته یا ناخواسته,با عرفان شرق,گره خورده.
*اولین کتابی که از پائولو خوندم,اول راهنمایی بودم.کتابی با نام
کیمیاگر.تنها کتاب پائولو که سبک روایت قصه گونه داره.
*در مورد مطلب "چه بگوئید؟!..." حتما نظر بذارین.
___________________--------
_________________.-'.....&.....'-.
________________\.................../
_______________:.....o.....o........;
______________(.........(_............)
_______________:.....................:
________________/......__........\
_________________`-._____.-'شاد باشی مهربون
___________________\`"""`'/
__________________\......,...../
_________________\_|\/\/\/..__/
________________(___|\/\/\//.___)
__________________|_______|آرزومند آرزوهــــای قشنگت
___________________)_ |_ (__
________________(_____|_____)
............ *•~-.¸,.-~* آپ کردم *•~-.¸,.-~*...........
سلام.چطوری؟ببخشید من نمیام.کنکور دارمو واسه پزشکی باید خیلی بخونم.قبول شدم میامو حتما بت سر میزنم.فراموشم نکن.مواظب خودت باشو دعام کن.یاعلی
خـ‗__‗ـدایـ ‗__‗ـا . . .
یـ‗__‗ـا فریـ‗__‗ـاد در گـلـ‗__‗ـویم را بگیـ‗__‗ـر
یـ‗__‗ـا بغـ‗__‗ـض گـلـ‗__‗ـوگیـ‗__‗ـرم را . . .
هـ‗__‗ــرکـ‗__‗ـدام راه دیـگـ‗__‗ـری را بستـ‗__‗ـه . . .
خورشید غروب در نبود تو شکست
"یا حسـ ـین "
آخی!
شاید مسخره به نظر بیاد...ولی من شترها رو دوست دارم.به خصوص که بار تعزیه میارنشون ....
پلنگ سنگی دروازه های بسته شهرم
مگو آزاد خواهی شد که من زندانی دهرم
تفاوت های ما بیش از شباهت هاست باور کن
تو تلخی شراب کهنه ای من تلخی زهرم
مرا ای ماهی عاشق رها کن فکر کن من هم
یکی از سنگ های کوچک افتاده در نهرم
کسی را که برنجاند تو را هرگز نمی بخشم
تو با من آشتی کردی ولی من با خودم قهرم
تو آهوی رهای دشت های سبزی اما من
پلنگ سنگی دروازههای بسته شهرم
تابلوی شام آخر لئوناردو داوینچی
لئوناردو داوینچی هنگام کشیدن تابلوی شام آخر دچار مشکل بزرگی شد؛ میبایست نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا، از یاران مسیح که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر میکرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدلهای آرمانیش را پیدا کند.
روزی در یک مراسم همسرایی، تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از آن جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهرهاش اتودها و طرحهایی برداشت.
سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریبأ تمام شده بود؛ اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود. کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار میآورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند.
نقاش پس از روزها جستجو، جوان شکسته و ژندهپوش و مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند، چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن نداشت.
گدا را که درست نمیفهمید چه خبر است، به کلیسا آوردند؛ دستیاران سرپا نگهاش داشتند و در همان وضع، داوینچی از خطوط بیتقوایی، گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداری کرد.
وقتی کارش تمام شد، گدا، که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود، چشمهایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید و با آمیزهای از شگفتی و اندوه گفت: " من این تابلو را قبلأ دیدهام!"
داوینچی با تعجب پرسید: "کی؟"
- سه سال قبل، پیش از آنکه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی که در یک گروه همسرایی آواز میخواندم، زندگی پر رویایی داشتم و هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره عیسی شوم !!!!
از کتاب "شیطان و دوشیزه پریم" پائولو کوئیلو
یکی بود یکی نبود مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود .وقتی مرد همه می گفتند به بهشت رفته است .آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می رفت.
در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی کیفیت فرا گیر نرسیده بود.استقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد.دختری که باید او را راه می داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد.
در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود .مرد وارد شد و آنجا ماند.
چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه ی پطرس قدیس را گرفت:
این کار شما تروریسم خالص است!
پطرس که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده؟ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت:آن مرد را به دوزخ فرستاده اید و آمده و کار و زندگی ما را به هم زده.
از وقتی که رسیده نشسته و به حرفهای دیگران گوش می دهد...در چشم هایشان نگاه می کند...به درد و دلشان می رسد.حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو می کنند...هم را در آغوش می کشند و می بوسند.دوزخ جای این کارها نیست!! لطفا این مرد را پس بگیرید!!
وقتی رامش قصه اش را تمام کرد با مهربانی به من نگریست و گفت:
"با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی... خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند".
پائولو کوئیلو
سلام
جالب بود