حس سبز

حس رویا گونه ی من از زندگی

حس سبز

حس رویا گونه ی من از زندگی

ای عزیز(نامه ی نوزدهم)...

 به راستی چه درمانده اند آنها که چشم تنگ شان را به پنجره های  

روشن و آفتابگیر کلبه های کوچک دیگران دوخته اند... 

 و چقدر خوب است،چقدر خوب است که ما - تو ومن - هرگز  

خوشبختی را در خانه ی همسایه جستجو نکرده ایم. 

 این حقیقتاً اسباب رضایت خاطر و سربلندی ماست که بچه  

هایمان هرگز ندیده و نشنیده ان که ما از رفاه دیگران،شادی  

های دیگران،داشتن های دیگران،سفره های دیگران،و حتی  

سلامت دیگران،به حسرت سخن گفته باشیم.و من،هرگز،حتی  

یک نفس شک نکرده ام که تنها بی نیازی روح بلند پرواز تو این  

سرافرازی و آسودگی بزرگ را به خانه ی ما آورده است...  

 تو با نگاهی پر شوکت و رفیع - همچون آسمان سخی - از ارتفاعی  

دست نیافتنی،به همه ی ما آموختی که می توان از کمترین شادی  

متعلق به دیگران،بسیار شاد شد - بدون توقع تصرف آن شادی یا  

سهم خواهی از آن. 

 من گفته ام،و تو در عمل نشان داده ای: 

 خوشبختی را نمی توان وام گرفت. 

 خوشبختی را نمی توان برای لحظه ای نیز به عاریت خواست. 

 خوشبختی را نمی توان دزدید 

 نمی توان خرید 

 نمی توان تکدی کرد... 

 بر سر سفره ی خوشبختی دیگران،همچو یک مهمان ناخوانده، 

حریصانه و شکم پرورانه نمی توان نشست،و لقمه ای نمی توان  

برداشت که گلوگیر نباشد و گرسنگی را مضاعف نکند. 

 پرنده ی سعادت دیگران را نمی توان به دام انداخت،به خانه ی  

خویش آورد،و در قفسی محبوس کرد - به امید باطلی،به خیال خامی. 

 خوشبختی،گمان می کنم،تنها چیزی ست در جهان که فقط با  

دست های طاهر کسی که به راستی خواهان آن است ساخته  

می شود،و از پی اندیشیدنی طاهرانه. 

 البته ما می دانیم که همه گفت و گو هایمان در باب خوشبختی، 

صرفاً مربوط به خوشبختی در واحدی بسیار کوچک است نه  

خوشبختی اجتماعی،ملی،تاریخی و بشری... 

 برای رسیدن به آنگونه خوشبختی - که آرمان نهایی انسان است  

- نیرو،امید،اقدام و اراده ی مستقل فردی راه به جایی نمی برد و در  

هیچ نامه ای هم،حتی اگر طوماری بلند باشد، نمی توان درباره ی  

آن سخن به درستی گفت. 

 عزیز من! 

 خوشبختی امروز ما،تنها به درد آن می خورد که در راه خوشبخت  

سازی دیگران به کار گرفته شود.شرط بقای سعادت ما این است، 

و همین نیز علت سعادت ماست. 

 یک روز از من پرسیدی: 

 «کی علت و معلول،کاملاً یکی می شود؟» و یادت هست که من، 

در جا،جوابی نیافتم که بدهم. 

 بسیار خوب! 

 پاسخت را اینک یافته ام... 

 

                                                                                     نادر ابراهیمی 

 

 *برای دونستن بیشتر از نادر ابراهیمی,اینجا کلیک کنین. 

 *اول راهنمایی بودم که اولین رمان زندگیم رو خوندم!رمانی خارجی.بعد از

هشتمین رمان خارجی بود که اول بار رمانی ایرانی به دلم نشست!

از مرحوم نادری(متاسفانه هر چی فک کردم اسمش یادم نیومد که این جا

بنویسم!)

 *و این شد سرآغاز آشنایی من با رمان های ایرانی!

 *این چهل نامه ی مرحوم ابراهیمی به همسرش,هر نامه ش,خودش کتابی

جداگونه ست و قابل تدریس در دانشگاه! 

 *در مورد مطلب "شلاق مکرر خاطرات!..." حتما نظر بذارین.

نظرات 5 + ارسال نظر
شی نوبی یکشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:11 ق.ظ http://taropoodedel.persianblog.ir/

سلام عزیزم.افرین.لذت بردم.مطالبت خوب هستن.خوشحال میشم با هم تبادل لینک کنیم.اگه دوس داشتی من رو با نام تار و پود دل لینک کن.بهم خبر بده تا لینکت کنم.منتظرم.جیگر.هزار تا بوووووووووس.

ماهی سیاه کوچولو ヅ یکشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 02:21 ق.ظ http://escarlet2001.persianblog.ir/

با افتخار لینک شدید

سیما یکشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:15 ق.ظ http://golhayesheypoori.blogfa.com/

سلام...منتظرتم

مصطفی یکشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 04:28 ب.ظ http://www.mostafa4000.blogfa.com

دلم تنگ است ...
پرواز میخواهم؛
تا کجایش را نمیدانم؟
از زمین بیزارم ...

ساحل یکشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 07:06 ب.ظ http://www.royahayebarani.blogfa.com

فوق العاده بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد