حس سبز

حس رویا گونه ی من از زندگی

حس سبز

حس رویا گونه ی من از زندگی

بی حضورت...

اینک در هر لذتی،دردی 

و در هر جرعه شرابی،شرنگی را سر می‌کشم 

هرگز ندانستم که تنهایی تا چسان تلخ است 

تنها ماندن، 

بی حضور تو!

 

                                                                                      هرمان هسه 

 

 *برای دونستن بیشتر از هرمان,اینجا کلیک کنین. 

 *مدت ها بود که هسه رو به عنوان یه آدم فلسفی می شناختم و بعد فهمیدم نویسنده ی ادبی هم هست!و حالا شاعر! 

 *نوشته های ادبی هرمان,اسما داستانن,ولی بیشتر ذهنیات فلسفی خودشه تا داستان!

نظرات 6 + ارسال نظر
آیهان چهارشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:42 ق.ظ http://sodoko.blogsky.com/

طبق معمول ترکوندی.
دمت گرم

cma چهارشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:01 ق.ظ

بهـــله حق با شماســـت ...

ققنوس چهارشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 09:30 ق.ظ http://sayesar.blogfa.com

سلام ممنون
به این شعرم چه امتیازی میدی نظرت درموردش چیه؟ کنجکاو شدم بدونم
راستی از باغچه گلات چه خبر؟

رویا چهارشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 07:00 ب.ظ http://nafasetala-1371.blogsky.com

آرتا چهارشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 09:42 ب.ظ http://www.rahebihode.blogfa.com

من تعجب می‌کنم چطور روز روشن
دو ئیدروژن با یک اکسیژن؛ ترکیب می‌شوند
وآب از آب تکان نمی‌خورد!!!...
حسین پناهی

سیما پنج‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 03:12 ب.ظ http://golhayesheypoori.blogfa.com/

گریز و درد

رفتم ، مرا ببخش و نگو او وفا نداشت
راهی به جز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد بی امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود
**
رفتم که داغ بوسه ی پر حسرت تو را
بر اشکهای دیده ز لب شستشو دهم
رفتم که ناتمام بمانم در این سرود
رفتم که با نگفته به خود آبرو دهم
**
رفتم ، مگو مگو که چرا رفت ، ننگ بود
عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما
از پرده ی خموشی و ظلمت ، چو نور صبح
بیرون فتاده بود به یک باره راز ما
**
رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
در لابه لای دامن شب رنگ زندگی
رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی
**
من از دو چشم روشن و گریان گریختم
از خنده های وحشی طوفان گریختم
از بستر وصال به آغوش سرد هجر
آزرده از ملامت وجدان گریختم
**
ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
دیگر سراغ شعله ی آتش ز من مگیر
می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس خسته و اسیر
**
روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش
در دامن سکوت به تلخی گریستم
نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها
دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد