حس سبز

حس رویا گونه ی من از زندگی

حس سبز

حس رویا گونه ی من از زندگی

نقد فیلم:نارنجی پوش,فیلمی از داریوش مهرجویی...

 مهرجویی و سینمایش همچنان در مسیر جسارت حرکت میکنند؛با  

دغدغه هایی که کمترین وجهشان حرف از اخلاق است.حرف از  

کاستیهایی که در ظاهر آنچنان لوث و پیش پا افتاده ولی در نهان  

آنقدر عمیق و ویرانگرند که کمتر کسی جرأتِ پرداختن بهشان، آنهم  

با چنین صراحتی را دارد؛ بیهراس از خوردنِ انگِ شعارزدگی. آنهم در  

چنین فضای فانتزی واری؛و این در ادامهٔ مسیر «طهران»،حرکتی  

ست رو به جلو. فیلم مهرجویی اما تنها در لایهٔ نخست و نیمهٔ اولش  

فیلمی رک و بیتعارف و با افتخار «شعاری» دربارهٔ نظافتِ شهر و  

محیط پیرامون و رسیدن به پاکیزگیِ روح و روان از آن مجرا ست.اما  

در لایه درون و نیمهٔ دومش،در اعماقش،با زبانی آرام و نجواگر،حرفش  

حرفِ میهن است و سازندگی. در واکنش به اندیشه هایی چون  

همسر حامد آبان، که از شرایط  

 کشور مینالند و آمال و آرزوهایشان در سرزمینهایی دیگر است، 

مهرجویی اما حرف از ماندن و ساختن میزند.حرف از مبارزه برای  

اصلاح کشور و پاکیزه ساختنِ جسم و روحش(آرمانی که مدتهاست  

از میان رفته).حامد آبانِ عاشق میهن، فرقی با نادرِ «جدایی نادر از  

سیمین» ندارد؛همانطور که پیامِ هر دو فیلم.آنجا هم نادر،سیمین را  

که انگیزه و اعتقاد به ماندن و مبارزه را ندارد،فردی ترسو میداند. 

کسی که از ماندن در کشورش میهراسد.نادر هم مانند حامد آبان،  

میخواهد فرزندش را با چنگ و دندان در کشورش نگه دارد.مینجا بزرگ  

کند. هر دو فرزندانشان را آموزش میدهند تا برخلافِ نسلهای متداولی  

که میلیونها نفرشان به بهانهٔ «شرایط» رفتند و مهاجرت کردند - چون  

بهشان یاد داده بودند که مهاجرت کنند و تسلیم شوند -، بمانند و یاد  

بگیرند تا خودشان میهنشان را بسازند... که اگر هر فرد آن جاروی  

نمادین را به دستش گیرد (به جای مدام غر زدن)، دیگر کار تمام است.  

فیلم مهرجویی در سادهترین زبان، لحن و فرمِ ممکن - که همین،  

برخی ذهنهای سطحی را به این سمت میکشاند که پیام فیلم آنست  

که همه بروند سوپور شوند! -، نهانترین و عمیقترین معانی و پیامهای  

انسانی - ملی را میرساند؛ درست برخلافِ برخی فیلمهای همین  

دورهٔ جشنواره، که در دهان پرکنترین و جهان ششمیترین فرم و  

داستان و روایت (که برخی را سیراب میکند)، نازلترین و عقب  

مانده ترین تئوریها را به چوبِ حراج میگذارند.

 از سویی، تیزهوشی مثل همیشه بیمانندِ مهرجویی در گزینش  

بازیگرِ نقشِ اولِ فیلمش - اینجا حامد بهداد - فیلم را به جایگاه و  

مسیری که باید میرساند. بهداد از بابِ ذاتِ «بیش فعال» ی که دارد، 

ذاتا تنها بازیگر مرد ایرانی ست که تمام و کمال متعلق به شخصیتِ  

حامد آبان است و از پسش برمی آید (و چه عالی که درست کلیشه  

ترین نوع بازیِ او،با مقداری نشاط بیشتر،به کار گرفته شده است). 

پس،با چنین درایتِ تیزهوشانهای،همه چیز در دلِ روایت جا میافتد و  

منطق و توجیه دوچندان مییابد:تحول ناگهانیِ حامد آبان با خواندنِ  

یک کتاب، رفتگر شدنش و بردنِ پسرش با خود، دیوانه بازیها و بی  

تفاوتی هایش در مقابل همسرش،سهل انگاریهایش،خودزنیِ خشنِ 

ناگهانی اش و... .حامد آبان مانند حامد بهداد یک «بیش فعال» است، 

کسانی که از منظر روانشناختی،بیش از اندازه پر جنب و جوشاند،  

جایی بند نیستند، کارهای خطرناکی میکنند،کم گوش میکنند و  

بیشتر حرف میزنند، هر عملی ازشان برمی آید، و این درست همان  

چیزی ست که بهداد و آبان را به شکیبایی و هامون نزدیک میسازد.

 ورود لیلا حاتمی به داستان، آغاز روشنیِ موتور درام است؛ که تا  

پیش از آن، در خلأ بود و روی هوا. صحنهٔ دادگاه، با آن بازیها، دیالوگها  

و میزانسنِ درخشان، احتمالا ضرب شستِ مهرجویی ست و ارجاعی  

به خود و «هامون»؛ که مهر تاییدش، دیالوگِ آبان است که «این بچه  

(بجای «این زن») حق منه، سهم منه»؛ با اجرایی چند گام جلوتر...  

و شاید حاویِ این حقیقت و پیام، که اگر رغبتی باشد، مهرجویی  

هنوز هم میتواند به آسانی فیلمی در آن شکل و شمایل و فضای  

هامون و لیلا و... بسازد؛ در قوارهای فراتر حتی. صحنهٔ رویارویی  

لیلا حاتمی با میترا حجار و آن مدیوم کلوزآپ از چهرهٔ او با آن  

دیالوگهای ظریف، که پرطراوت و گزنده درونیاتِ پیچیده و لطیفِ یک  

زن را میشکافند، کوبنده است و تلخ. خروج ِسراسیمه و دیوانه واره  

حامد آبان به کوچه در پی فرزندش (پس از یکروز؛ انگار که همین الان  

بردنش) و ناگهان سرش را چند بار به دیوار کوباندن پس از آنهمه امید  

و انرژیای که پیشتر نشان میداد (که همان «بیش فعال» بودنِ توأمان  

حامد بهداد و حامد آبان، این صحنه را نیز نه تنها باورپذیر، که کوبندهتر  

میکند)، تداعی گرِ همان درماندگیِ حمید هامون است که کسی  

نمیتواند او و درونش را بفهمد، از هر سو برش فشار است و پس خود  

را به دریا میسپارد... با این تفاوت که اینجا حامد آبان حتی اگر با  

حرکت در امتدادِ رسالتِ انسانی - ملیای که برای خود ترسیم کرده،  

خانوادهاش را هم از دست داده باشد، باز هم سرش بالاست که  

لااقلش مسیری را که بدان اعتقاد داشته طی کرده و ناخواسته در  

مسیر تاثیرگذاری بر یک جامعه بوده است؛ آنهم در زمانهای که  

قهرمانهای «معمول و زمینی»، افسانه شدهاند. حمید هامون اما  

خودخور است، به مسیرش مردد، و از همه کس و همه چیزِ این  

جامعه تاثیر و فشار میپذیرد و برش تحمیل میشود؛ چه برسد که  

بخواهد تاثیری بر آن هم بگذارد. مهرجویی نه آنکه سینمای گذشتهٔ  

خودش را کتمان کند، یا جهانبینیهای ذهنهای دیگر را، بلکه در این  

مقطع، دیگر دارد هر چه کاشته را درو میکند. دورهٔ طولانیای،  

اومانیستی از انسانهایی که مرددند، درگیریهای درونی دارند و در  

فضایی خاکستری رها میشوند گفت (و چه قاطعانه و درخشان گفت؛  

هر بار) و حالا مدتی ست که دارد از انسانهایی که به خودشان  

مومناند و سرانجامی پیروز و در روشنایی دارند میگوید. از همین باب  

است که در لحظهٔ ناامیدی، همسر و فرزند آبان ناگهان در بیمارستان  

پیدایشان میشود؛ مانند خیل مردم و رفتگران. هر چقدر هم که اگر  

اینجا، برخلافِ نجات یافتگیِ معجزه وارِ علی سنتوری، که از پی  

قداست و حکم سحر و جادویی که مهرجویی ظرافتمدانه در روایتِ  

اثر به «سنتور» بخشیده بود منطق تماتیک مییافت، اینجا زیاد باورپذیر  

و منطقی نباشد و کمی تلخیِ دلچسبِ کار را برهم بزند. به هر حال  

اما باید اینرا باور کرد و پذیرفت. چون این زن و شوهریاند که با هم دعوا  

میکنند و در دادگاه عربده میکشند، اما فردایش دیگری با شوخی  

پیروزیِ آن یکی در دادگاه را تبریک میگوید، حضانت برای مرد است و  

اما وقتی زن درخواست میکند که او برای چند روز پسرشان را به او  

بدهد تا با هم به جزیرهٔ کیش بروند، آبان واکنشاش تنها به سرعت  

اینست که «آره برید، یه آفتابی هم بگیرید»؛ نه شرطی، نه شروطی،  

نه پرسشی، نه تردیدی، نه اصراری، نه منتی... پاک و خالصانه.  

پس زن هم پاسخِ این خلوصِ آبان را میدهد. عشق بیهیچ کلامی، از  

نگاهها و مردمک ها هویداست؛ که اگر نبود، لیلا خودش را در مقابلِ  

معلمِ پسرش آنطور وانمی داد که چرا مثلا دکوراسیونِ خانهاش را  

تغییر داده؟ پس، به بیمارستان میآید و حامد از عشقش به او میگوید  

و هر دو میمانند تا سرزمینِ آفتاب را بسازند. پالایش کنند. مهرجویی  

عشق، نگاه و معنا را از عمقِ هیچ بیرون میکشد و این رازِ سر به  

مهر شدهٔ سینمای ایران است

 نارنجی پوش نه فقط فیلمی مهم در بابِ اهمیتِ ماندن و ساختن،  

که تابلویی رویایی از تمامِ ویژگیهای بزرگِ انسانی ست که یکجا با  

هم جمع شدهاند؛ درست مانند «طهران». این نگاه و لحن تعمدانه،  

آرمانِ هر انسانی ست و فیلمساز هم آرزویش را دارد و پس معکوسِ  

حقیقتِ جهانِ بیرون را فانتزی وار نقاشی میکند. دیگر قهرمانهای  

(فارغ از سینمای بیوگرافی) سینمای ما تنها قهرمانِ زندگی 

خودشان، تعدادی مخاطب و یا حداکثر یک نسل نیستند؛ حالا قهرمانِ  

ما تا مرز رهبر یک جوشش اجتماعی شدن میرود. و چه باک که این  

با حقیقت جور درمی آید یا نه؟ مهم آنست که مهرجویی قهرمانِ  

یکهاش را ساخته. با ایمانِ کامل بدو هم ساخته. سینما هم برای  

همینست. مهرجویی همچنان مومنانه به دنیا و جادوی سینما اعتقاد  

دارد. و چه خوب که بلاخره کارگردانی در ایران پیدا شد تا با بهره  

کشی از آنهمه انرژیِ نهفته در حامد بهداد که در آثار گوناگونش نهایتا  

به نقش آفرینیهایی اگزجره و مغشوش ختم میشدند و هدر می  

رفتند، شخصیتی را خلق کند که گوشت و خونش را از او داشته  

باشد. که این انرژی را در راه درستش، برای شور و وجد جمعی  

خرج کند؛ نه برای ادا. که با ذاتِ واقعیاش، یک قهرمانِ پیشروی  

اجتماعی را درست در کنارمان جلوه دهد. بهداد برای اولین بار  

در سینمای ایران، همزادش را در آغوش گرفت... و این همان  

جادوی مهرجویی ست.  

 

منبع:http://www.forum.98ia.com

نظرات 3 + ارسال نظر
ترمه جمعه 28 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 06:10 ب.ظ http://kheili.mihanblog.com

سلام می شه تبادل لینک کنیم؟

داش ممد سه‌شنبه 26 دی‌ماه سال 1391 ساعت 04:03 ق.ظ http://rxm.blogfa.com

عالی بود

هاشم زاده شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 05:36 ب.ظ http://pelato.blogfa.com

یکی از ضعیف ترین فیلمهایی که از مهرجویی دیده بودم تاثیر خیلی خیلی زیادی از شاهکار اصغر فرهادی گرفته بود حتی نوع تصویر برداریش ...جدایی نادر از سیمین
.... کار افتضاح بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد