بدون شک نام مسعود کیمیایی با تاریخ سینمای ایران گره
خورده است. کیمیایی در دهه چهل با ساخت «قیصر» به
همراه داریوش مهرجویی که در آن زمان «گاو» را آماده نمایش داشت،
توانست تا حدودی با رعایت قواعد سینمایی و لحاظ مضامین اجتماعی،
تحولی در روند سینمای ایران به وجود آورد و موجب رونق آن شود.
سینمای کیمیایی مبتنی بر گرتهبرداری از سینمای وسترن و داستان
گویی بر حسب پیرنگ اصلی و کلاسیک است. سینمای او متکی
به خلق شخصیتهایی است که اسطورهوار با ظلم موجود در اجتماع
مبارزه میکنند، خود را محق دانسته، اعتراض کرده و از بین میروند؛
تا از این طریق جهانِ مطلوب خود را بسازند یا عبرتی برای دیگران
شوند و به تاریخ بپیوندد. کیمیایی در فیلم دومش «قیصر» به لطف بداعت
سوژه، نوع نگاه و اصالتهای فرهنگی شخصیت اصلی (با بازی بهروز
وثوقی) محبوب همگان شده و مورد استقبال قرار می گیرد. قیصر
جوانی است از دل مردم که برای رسیدن به عدالت و گرفتن انتقام خون
خواهر و برادرش خطر میکند و جان خود را از دست میدهد.
این شمایل اسطورهای دستمایه سایر آثار کیمیایی نیز می شود؛
رضا موتوری، سید، نوری، رضا (دندان مار)، رضا (رد پای گرگ)،
سلطان، امیر علی، نکویی و در نهایت رضا سرچشمه در «جرم» که
تکرار تجارب قبلی اوست. کیمیایی در عمده آثارش یک الگوی کلی را
دنبال کرده و هر بار بستر داستانی مورد علاقه اش را با رنگ و لعاب های
متفاوت به تصویر می کشد که این در واقع تکرار خود اوست. البته از
بین آنها آثاری همچون «سرب» و «دندان مار» با بقیه اندکی
تفاوت دارد و سعی میکند از دایره تکرارِ برخی المانها سینماییاش
فراتر برود.
اما جرم آخرین ساخته او ماجرای «رضا سرچشمه» است در
سال ۱۳۵۵ شمسی که به دلیل قتل شخصیتی سیاسی حبس
می کشد و پس از آزادی برای کشتن یک کارشناس نفتی (مرتضی
افجهای) به جنوب میرود، اما طی صحبت با او از تصمیمش منصرف
شده و در نهایت کشته میشود.
نگارنده قصد ندارد از تکرار زاویهٔ نگاه فیلمساز به جامعه و طرح
دغدغههای یک شخصیت زخم خوردهٔ زندانی کشیدهٔ چاقو به دست
و… انتقاد کند. یا معترض به تصویر کشیدن خانوادههای مفلوکِ دچار درد
و بحران زده فیلمهای او که برای ادامهٔ حیات دست به هر کاری
میزنند، شود. همه میدانیم این فیلم در جشنواره فجر در ۱۲ بخش
نامزد شده و جایزهٔ بهترین فیلم را از آن خود کرده و به گفته خود
کارگردان متفاوتترین فیلم اوست و به اعتقاد خیلیها بازگشت
صادقانه! کیمیایی به سینمای اصیل خود است. پس در این مقال
جا دارد از سینمای قهرمانپرور و شاخصههای آن بگوییم تا به قضاوتی
منصفانه در مواجهه با جرم و سینمای کیمیایی برسیم.
جرم به لحاظ تصویربرداری و انتخاب قاب ها، میزانسن، موسیقی،
طراحی صحنه و صداگذاری تجربه ای متفاوت در کارنامه کیمیایی
است. برخی پلان سکانسهایش دوست داشتنی و به یادماندنی
است. اما هنوز از حیث محتوا و چارچوب داستانی از نبود روایتی قوی
و جاندار رنج میبرد.
رضا سرچشمه (با بازی پولاد کیمیایی) همان شبهقهرمان آثار
کیمیایی و شخصیت معهود در بین مخاطبان اوست که تا حدی
او را می شناسیم؛ غیرتی، خانواده دوست، با مرام، از خود گذشته،
لوطی و … که تفاوتش با بقیه در تحول درونی و تغییر نگاهش به
جامعه است. البته هیچ نشانه و موقعیت داستانی مخاطب را به
این موضوع رهنمون نمیسازد و به عبارت دیگر باید دو ساعت منتظر
بمانی و گاهی چرت بزنی تا بالاخره آن لحظهٔ موعود فرا برسد.
در عوض پلانهایی طولانی میبینیم مانند حرکت مینیبوس و یا راه
رفتن رضا و ناصر را به سمت دوربین، دیالوگهای کشدار و بیتأثیر
رضا با افراد مختلف، حوادث غیرمترقبه و بیمنطق، مانند زد و
خوردهای داخل زندان، صحنههایی اضافی مانند تماشای سینمای
داخل زندان توسط رضا یا به فکر فرو رفتن های بعد از آزادی که حذف
آنها هیچ لطمهای به فیلم نمیزند. ( البته به اینها اضافه کنید
وجود برخی اشیا در صحنه که با آن زمان تطبیق ندارد مثل
تصویر برخی ماشینها و یا کولرهای گازی که بر روی ساختمان
قاسم خان نصب است و در سال ۵۵ هنوز در ایران وجود خارجی
نداشته اند.)
اینکه قهرمان فیلم جرم منفرد است، در مرکز داستان قرار گرفته،
برتمام فیلم سایه افکنده و ستارهٔ فیلم است درست، اما کشمکش
های بیرونی که میتواند قوس اصلی حرکت فیلم را شکل دهد،
جدال او برای بقای خانوادهاش است که دقیق ترسیم نشده و
از طرفی کشمکشهای درونی و سختِ قهرمان درست از آب
درنیامده و غیرواقعی به نظر میرسد. کشمکش درونی رضا این است
که مثلاً از یک آدم تنها، زندانی و متکی به نفس به قهرمانی ایثارگر
تبدیل شود. اما مواجهه رضا با اتفاقات، خنثی و بیتأثیر است. مثلاً
برخورد رضا با یکی از سیاسیون در زندان و یا ملاقاتش با خیاط و زن
مارگیر.
میپذیریم که قهرمانِ جرم فعال و پویا است، واقعیت داستان یکپارچه
و بر بستر زمان خطی است اما پیرنگ اصلی بر نحوهٔ وقوع چیزها
در داستان تأکید دارد، یعنی چگونگی علت باعث وجود معلول
میشود و چگونگی این معلول خود علتی میشود برای معلولی دیگر.
به عبارت دیگر ساختار داستان باید همبستگی وسیع زندگی را در امور
آشکار و نهان، در امور نزدیک و دور و در هویت فردی نشان دهد، اما
این موضوع در جرم به خوبی لحاظ نمیشود و ملاقات رضا با ناصر،
رئیس زندان، آقا رفعت، شخص سیاسی، عاطفه، زن در اسطبل
(لعیا زنگنه)، خیاط، کلم خان و… چیزی به داستان اضافه نکرده
و تأثیرش ناچیزی در پیشرفت داستان دارد. حوادثی همچون کشتن
ماهیها در ابتدای فیلم، اعتیاد، خبر مرگ مادر، دعوا بر سر سوار
شدن پیرمرد سکته زده در مینی بوس و… خوب نیست و یا حداقل
کامل نیست.
در سبک کلاسیک پایانِ داستان بسته است، یعنی وقتی بیننده
سالن را ترک میکند شک و تردید نداشته و کمبود و نقصی احساس
نمیکند. اما نمیدانم که در فیلم جرم آیا با دیدن یک شبهقهرمان
که کاملاً معترض است و بنا به دلایلی از یک نفر انتقام میگیرد
و در نهایت کشته میشود به همهٔ سؤالات بیننده پاسخ داده میشود
یا خیر؟
به نظر میرسد حکایت جرم، حکایت مینیبوس قدیمیِ نعشکشِ ناصر
است که قهرمان نیمهجانی را حمل میکند که چیزی به جان
دادنش نمانده است. به هر روی مشکل فیلمهای مسعود کیمیایی،
فقط تکرار قصههای دهه چهل و پنجاه نیست بلکه مشکل در
ساختار روایت کلاسیک فیلم و شکلگیری داستان با ارجاعات
متعدد به مختصات سینمایی است که جز نام کیمیاییوار بر آن
نمیتوان نهاد.
منبع:http://siasefeed.blogfa.com/